سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Hossein Panahi

A.l.e.A.h.m.a.d

ذبه ? به یاد حسین پناهی ? رضا صفریان

حسین پناهی رفت . به همان جایی که اهل آن بود . به جهان ابدیت .
برهمین زمین هم مثل آن ها راه می رفت .آنهایی که هر جا می نشینند نگاه شان
به ملکوت می افتد .
یک بار به دوستی که مشق یوگا می کرد گفت بود ، به من هم یاد بده . آن دوست
هم گفت ! بسیا ر خوب ، بایست . حالا دست ها را به سوی آسمان بلند کن . حالا
چنین کن ، حالا چنان کن و... بالاخره پس از برخی حرکات و ریاضت ها به اوگفت
: حالا می ایستی ودرحالی که آرام وعمیق نفس می کشی نوری را در مرکز سینه
تصور می کنی ، بعد با نوک انگشتانت نور را بر می داری ، می بری به سمت
پیشانی می گذاری بین ابروها . حسین هم چنین کرد . بعد که تمام شد به من گفت
: قشنگ بود ؟
گفتم : یوگا ؟
گفت : نه ، نور . چیدن نوراز سینه و بردن به سر .
 بعدها چند بار دیدم همان کار را می کرد . از تمام تمرینات یوگا ، فقط همان
یک عمل را انجام می داد . چشمانش را می بست . دستانش را برمرکز سینه اش می
نهاد ، نور برمی داشت وبعد می گذاشت روی پیشانیش . این گونه او نه ساکن
اطاقی بود که گاهی داشت واغلب نداشت ، نه ساکن بیابانی که در آن چوپانی
کرده بود ، نه شهرک هایی سینمایی تو تماشاخانه ها و نه حتا ساکن کتاب ها و
اشعار واندیشه هایش . او درسینه ی خود سکنی گزیده بود . همیشه ، همه جا ،
درهرحال و در هر کار و بدین گونه او هیچ وقت چیزی کم نداشت . این سخن در حق
هرکس و به خصوص او، شاید عجیب به نظر برسد .
آنان که او را درزندگی می شناخته اند خواهند گفت : چگونه او چیزی کم نداشت
در حالی که غم نان دست از سرش بر نمی داشت . در حالی که گاهی از فرط ناداری
، بازی درنقش هایی را می پذیرفت که آن ها را خود نمی پسندید . در حالی که
...
آری . او نقش می پذیرفت . امّا بازی نمی کرد . آن گاه که به هردلیل قرار می
شد ، کس دیگری باشد ، این گونه قضیه را می فهمید که : حسین پناهی که
در زندگی کارهای گوناگونی کرده است ، راه های گوناگونی رفته است ، حالا به
این جا رسیده و قرار است این شخص باشد ، حسین پناهی ، نه نام مستعار
پرستاژدر سناریو .
او لباس نقش رابه تن نمی کرد . روح خود را درنقش می دمید . چون چنین بود و
ازآن جا که او در زندگی برمحترم شمردن هم هستی ها ، به خصوص هستی هایی به
ظاهر کوچک معتقد بود ، همان نقش ها را نیز دوست می داشت .همان نقش هایی که
شاید از ایفای آنها ناراضی بود .
وامّا ناداری . آری . من نیز شاهد بوده ام که بسیاری وقت ها همه ی درآمد
دریافتی خود را برای خانواده اش می فرستاد و یا برای کسی سوغات می خرید و
به دیدنش می رفت . وچون بر می گشت شاید خود چیزی برای خوردن نداشت . امّا
آیا این ناداری است ؟ یک روز که به دیدن او رفته بودم گفت : حالا وقت غذاست
. بعد پارچه خوشرنگی به ابعاد چهل در پنجاه سانتی متر که خود آن را سفره می
نامید آورد و گفت : این را با قیچی از یک سفره بزرگ جدا کرده ام . یک پیاز
بر آن نهاد . نان وکمی نمک . به هنگام بازگرفتن پوست از پیاز ، با آن درست
مثل نعمتی عزیز رفتار می کرد ، با حرکاتی پرازمهر وحق شناسی . وبعد همان
طور که نان پیازو نمک می خورد با چشمانی پر از خشنودی به دو پنگوئن سیاه
وسفید بردیوار که خود نقاشی کرده بود نگاه می کرد . آیا این عین دارایی
نیست؟
او حتا با حیرت خود نیز دوست بود وبه جای آن که مثل بعضی از اهل فلسفه
بگوید : نمی دانم یا نمی توان دانست ، می گفت : ما چرا می فهمیم ؟ تلا لو
هایی از این آشتی با حیرت در بعضی نوشته ها و عمیق ترین اشعارش هست . این
گونه او در فقر عقل آدمی نیز دارایی می دید. با این همه او بر این زمین در
غربت زیست . و غریب همیشه در آرزوی رفتن است .
درمصاحبه ای از او پرسیده بودند : دوست داری درچه سنی از دنیا بروی ؟ گفته
بود : چهل سالگی . این گونه مرگ دوستی ، مرگ جویی در ماندگان یا آنها که
دست به خودکشی می زنند نیست . بلکه ـ آن چنان که در بعضی کتاب ها خوانده
ایم ـ مرگ دوستی خدا دوستان است . حا ل فرقی نمی کند که آنها خود به این
جذبه در نهاد خود آگاه بوده باشند یا خیر. این جذبه ی خداست . و او هشت سال
دیرتر از زمانی که خود می پنداشت از پی این جذبه رفت . شاید خدا نیز چون او
را دوست می داشت ، این چنین زود او را از میان ما به سوی خود خواند شاید
چرا ؟ حتماً .
 


کلمات کلیدی :
¤ A.l.e.A.h.m.a.d ¤ | ساعت 5:58 عصر یکشنبه 88/4/21
نوشته های دیگران ( )

http://www.sedayedalat.com/fa/rss.aspx